مرز گمشده

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.

و صدای در جاده بی طرح فضا می رفت.

از مرزی گذشته بود،

در پی مرز گمشده می گشت.

کوهی سنگین نگاهش را برید.

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

و کوه از خوابی سنگین پر بود.

خوابش طرحی رها شده داشت.

صدا زمزمه بیگانگی را بویید،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.

***

کوه از خوابی سنگین پر بود.

دیری گذشت،

خوابش بخار شد.

طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.

خواب خطاکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد.

***

انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بود

و صدایی درتنهایی می گریست.


سهراب سپهری

روانه


چه گذشت؟
زنبوری پر زد.
در پهنه...
وهم، این سو، جویای گلی.
جویای گلی، آری، بی ساقه گلی در پهنه خواب،
نوشابه آن ...
اندوه ، اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.
نی. سبدی می‌کن، سفری در باغ.
باز آمده‌ام بسیار، ورده آوردم: تیتاب تهی.
سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.
بدرود.
بدرود، و به همراهت نیروی هراس

سهراب سپهری